سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/9/7 :: ساعت 9:35 صبح)

    How I needed you
    How I grieve now you"re gone
    In my dreams I see you
    I awake so alone

    I know you didn"t want to leave
    Your heart yearned to stay
    But the strength I always loved in you
    Finally gave way

    Somehow I knew you would leave me this way
    Somehow I knew you could never.. never stay
    And in the early morning light
    After a silent peaceful night
    You took my heart away
    And I grieve

    In my dreams I can see you
    I can tell you how I feel
    In my dreams I can hold you
    And it feels so real

    I still feel the pain
    I still feel your love


    هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
    گفته بودم بزنم قید تو را ، بدتر شد
    مثلا خواستم این بار موقر باشم
    و به جای "تو" بگویم که "شما"، بدتر شد
    آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
    تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
    چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
    بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
    گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی
    زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد
    روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
    آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد
    (فارسی: شخصی نویس)



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( یکشنبه 86/9/4 :: ساعت 8:58 صبح)


    چقدر آشنا می نمایی غریبه
    بگو از کجا از کجایی غریبه؟
    در این شهر و این شب چه بی سرپناهی
    نداری مگر آشنایی غریبه؟
    دل نخل ها تازه شد از عبورت
    مگر تو ولیّ خدایی غریبه؟
    تو در آسمان نگاهت چه داری
    که کردی دلم را هوایی غریبه؟
    غبار کدامین سفر بر تو مانده ست
    که گرد از دلم می زدایی غریبه؟
    به کار که بستی گره چفیه ات را
    که از کار من می گشایی غریبه؟
    تن شهر بوی تو را می دهد آی!
    تو جان کدام آشنایی غریبه؟
    کمینگاه دیو است این شهر، این شب
    مگر در دل من درآیی غریبه
    تو رفتی و مانده ست در کوچه شهر
    نشان از توام رد پایی غریبه

    (از: غلامرضا کافی)



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( یکشنبه 86/8/13 :: ساعت 2:20 عصر)


    من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم

    خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
    من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
    بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
    من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها
    با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
    قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش
    کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
    حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ
    از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
    یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک
    در آسمان به آیینه تبدیل میشوم


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/8/8 :: ساعت 4:33 عصر)

    خدایا...
    هنوز نمیدونم راسته یا یه شوخی...
    هنوز شوکه م...
    نمیدونم...نیس حال و هوای خودم خیلی جالب بود... ،،، این خبر هم شد نور علی نور!...
    کاش شایعه باشه...
    نمیدونم... یعنی باور کنم...؟: قیصر امین پور هم رفت!!!!!!!!!!!!!!!!
    مث شریعتی، مث حسین پناهی، مث ناصر عبداللهی، مث ...
    آره، قبول دارم مرگ حقه! بویژه خوبان که با این پل به معشوق میرسن...
    اما من
    من که تو "من" موندم چی؟...
    نرسیده به پله اول...!!!
    خدایا!...
    ...
    بچه که بودم چند سالی تو یکی از روستاهای خوزستان زندگی میکردم بنام "گتوند" ،
    اونموقع آقای امین پور ادبیات تدریس میکرد
    هنوز حتی ابتدایی هم نمیرفتم ...تو خاطرم چیزای گنگی هس از اون دوران....اما یادمه
    صداقت ها و یکرنگی ها یادمه...
    صفای باطن مردان خدا هیچوقت فراموش نمیشه...
    و حالا با خودم میگم: بعد از ما چی؟...
    چی به یاد می مونه؟...
    یه بغض آشنا یا......؟



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/8/5 :: ساعت 10:35 صبح)


    دیگر  اکنون  خلوت " آئینه " را  گم کرده ام        خویش را در اجتماع  سنگها  گم کرده ام
    ازدحام کینه و قهر و نفاق و دشمنی ست        من میان این تراکم  عشق را  گم کرده ام
    لای شب بوها خدایم پیش از این نزدیک بود       اینک او را لای این سجاده ها گم کرده ام
    من میان لحظه های تلخ و بی فرجام عمر          آرزوهای  لطیفم را  خدا!!!!!  گم کرده ام
    جستجوی من در اینجا دیگر از بیهودگیست       خویش را حتی نمی دانم کجا گم کرده ام
    پشت پرچین دعایم آشنایی خانه داشت           آشنایم را در این ماتم سرا گم کرده ام
    یک نفر از جمعتان باید  بگوید او  کجاست           آخر آن گمگشته را بین شما گم کرده ام


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 10:47 صبح)

                                    
    بعد از تو پر از دردم این را همه می دانند          مانند دلم   زردم ، این را  همه  می دانند
    ای  صبح  اهورایی ! در  کوچه ی  تنهایی       دیریست که شبگردم، این را همه می دانند
    من بی تو چه دلتنگم، بی روحتر از سنگم       یخ بسته تنم سردم، این را همه می دانند
    در ذهن افق ای عشق! با چشم غزلخوانم      دنبال تو می گردم ، این را همه می دانند
    می گفت : "مرا حتی یک بار نخواهی دید"       ایمان  که نیاوردم ، این را همه می دانند
    (شاعر: دولتمند)


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/4/27 :: ساعت 1:45 عصر)

                                             
    چشمم خورد به ابرااااااا....

    مث همیشه نبودن
    ابرا هیچ وقت مث همیشه نیستن

    نمی دونم کدوم شکلی بودن که عاشقشون شدم!!
    یاد اون روزایی افتادم که من و شازده کوچولو کنار هم از پشت پنجره به ابرا خیره می شدیم و براشون دست تکون می دادیم
    ابرا ما رو میدیدن یا نمیدیدن نمی دونم
    ولی ما می خندیدیم و به خیال اینکه اونا ما رو می بینن خوش بودیم
    .چقدر زود گذشت .....
    .امروز وقتی نگاه ابرا کردم دیدم نمی تونم مث همیشه سرم رو بالا نگه دارم
    !!انگار اونا باعث شدن شازده کوچولوی من خیلی زود بره
    ابرا اونقدر بالان که برای رسیدن بهشون باید انگشت اشارتو به شیشه ی پنجره اتاق بچسبونی
    اینو شازده کوچولو میگفت
    شازده کوچولو می گفت : هیچ وقت لک انگشتتو پاک نکن چون اون به ابرا رسیده
    وقتی داشت می رفت می گفت گاهی برای اینکه ابرا رو خوشحال کنی باید دیگه سراغی ازشون نگیری
    باور می کنی شازده کوچولوی من اینو گفت
    ؟!!
    . اون که روزایی که آسمون صاف صاف بود مث ابر بهاری گریه میکرد
    من می دونم ابرای خودخواه این بلا رو سر شازده کوچولوی من درآوردن
    ابرای مغرور، ابرایی که شازده کوچولوی من رو دیدن ولی انگار نه انگار
    ....
    برمی گرده
    می دونم برمی گرده شازده کوچولوم
    !شازده کوچولوی مهربون من این روزا حرفای عجیبی می زد
    حالا می فهمم باید احساسم به تنهایی به این سفر میرفت
    عقل و احساس هیچ وقت همسفر نبودن
    رفت تا من یاد بگیرم گاهی بی احساس به ابرا نگاه کنم
    گاهی ابرا
    اونقدر تو هم می پیچن که دیگه قیافه ی اولشون رو گم می کنن

    و امروز شازده کوچولو یه ابره!
    ابری که خودش نمی باره...ولی می بارونه و می بارونه و می بارونه....



  • غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:22 عصر)

    گوشها منتظر بانگ جرس‌های من‌اند
    کوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌های تو اند
    تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو
    تو از این وادی سرمازده نومید مباش
    دی زمانی دارد
    و زمستان اجلش نزدیک است
    من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
    و صدای قدم گل را در یک قدمی
    و صدای گذر گرده گل را در بستر باد
    و صدای سفر و هجرت دریا را در هودج ابر
    و صدای شعف فاخته را در باران
    و صدای اثر باران را بر قوس و قزح
    و صداهایی نمناک و مرموز و سبز
    عجب آواز خوشی در راه است


  • کلمات کلیدی : عمومی، دلتنگی های من

  •    1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]